آنیتا جوونمآنیتا جوونم، تا این لحظه: 11 سال و 7 روز سن داره

آنیتا دختر گل مامان و بابایی

هفدهم مهر 93

خداجون شکررت... سلام عزیزدلممم خوبی مامان جون؟مامان بفذات. شدی ی  پرنسس خوشگل و خورذنی.من خوذم از دیدنت سیر نمیشمممم. دخترم حسابی شیرین زبون شدی و حرف میزنی. جمله میسازی و کلی همه رو فیلم میکنی.عاشقتمممم .چندروزه هوا حسابی سرد شده و شوفاژا رو روشن کردیم و لباس گم تنت دادم .دندونای کرسیتم دراومدن و دندون نیشتم نیش زده .جووووونمی آنیتــــــــــــــــــــــــای من.خدارو بابت روزی قشنگی ک داریم سپاسگزارممممم .همه چی خوب و آرومه شکر خدااااااا
17 مهر 1393

بيست و يكم شهريور ٩٣

خداجووون شكرررت . عزيزدلم اينقد شيرين شدي ك نميدونم از كدومش برات تعريف كنم. پريروز اسم خودتو گفتي و امشب هم خيلي سليس و راحت چندين بار اسم خودتو صدا زدي قربونت بشه مامان. كلمه زياد ياد داري ب جمله رسيده حرفات. امروز صبح براي اولين بار سلام كردي خيلي هم شيرين. تاچشاتو باز كردي و باباجونو ديدي خنديدي و دو بار با صداي بلند سلام كردي منو باباجون مرده بوديم از خندههههه. كلمه هايي ك ميگي آم يعني به به و خوراكي . زهرا. مامان جون . باباجون. جي جي. ... ام بده . بيا بگير. بگير ديگه، بدوبياااا اومد. و....  امروزاينجا بابچه هاي همسايه هامون خيلي بازي ميكني با هستي جون شايان جون زهراجون بهارجون خلاصه كلي دوست داري و كلي هم دختر اجتماعي هستي. دغدغه ...
20 شهريور 1393

يازدهم تيرماه ١٣٩٣

خداجوووون شكرررت . شكرت بابت همه چيزي ك دادي.  دختر نازم بزرگ شدي وشيطون اينقدري ك مامان فرصت نميكنه بياد و از شيرين كاريات برات بنويسه. امروز سومين مرواريد قشنگت رويت شد. خيلي برادندون دراوردن اذيت شدي. كلي پاهات سوختن و بهونه و گريه خلاصه شكرخدا نيش زد بيرون . البته پايين يكي و بالام دوتا ديده ميشن ول يهنوز نزدن بيرون. مامان جون ما صبرمون زياده منتظر ميمونيم. اين روزا كلي حرف ميزني بگير، بده، بيا، بريز، اين جيه، كيه، بابايه، باباته، مامانه، اينجاييه و خيلي چيزاي ديگه ميگي قربونت بشم. كلي باهم بازي ميكنيم تراشه هاي الماس خريدم ك باهم كار كنيم . كلي برنامه دارم ك يكي يكي درحال شروع شدنن. خدا برامون حفظت كنه ك خودش بهترين حفظ كنندگانه...
15 تير 1393

٣بيست و سوم ارديبهشت ٩

خداجوووون شكرتتتتت  عشقم يكسالگيت مبارررررررررك. عزيزدلم امروز تولدته و دقيقا ساعت ده و بيست دقيقه پارسال بدنيا اومدي. امروز قرار بود برات جشن بگيرم و مهمؤن و مهموني . لباس و ارايشگاه و خلاصه همه چي . ولي قسمت نبودماماني. مهم اينه ك تولدته ان شاا.... چن وقت ديگه برات ميگيرم،. ديروز عصر وقت ارايشگاه داشتم از پريروز پهلو درد داشتم ولي اهميت ندادم تا اينكه ي دفعه در عرض چند دقيقه بقدري گرف ك نفسم بالا نميومد. اصلا نميتونستم تكون بخورم سريع بابايي و صدازدم و من بردن بيمارستان.  سه چهارساعتي الاف بوديم ازمايش و سونو گرافي گرفتن تا مشخص شد سنگ كليه دارم  و يكيشم دفع شده . خلاصه ماماني اومدمو  مهموني و كنسل كردم هنوز ك هنوز د...
23 ارديبهشت 1393

بیست و دوم اردیبهشت 92

راستی امروز مامانم اومد اینجاااا چشاش یطوری بودددد معلوم بود خیلی نگرانمونههه خیلی هم خوشحال بود خیلی هم پکر بودددد .دلم خیلی براش تنگ میشهههه با اینکه نمیتونم بروز بدمممم ولی از روز اول بارداریم تا الان ب جرات میتونم بگمممم ک خیلی مامانمو کم اوردمممم دوس داشتم دم ب دقیقه کنارم باشهههه دوس داشتم مثه اون موقعهایی ک سرمو رو پاش میذاشتمو قربون صدقم میشد میبودددد حیف ک خودم داشتم مامان میشدمممم جرات نداشتم احساسمو بگممم و نشونش بدم اخه فک میکردممم اینطور عشق و محبت بی الایش تری برا خودم میمونهههه.من قول میدم اگه موقع خودت زنده بودمممم نذارم این خلا برات بمونهههه .چون خودم درک کردم ک هیچ چیز جای عشق مادری نمیشههههه ناگفته نمونه ک اگه بابایی کن...
11 ارديبهشت 1393