بدون عنوان
عکسایی از سیسمونی دختر گلم
بدون عنوان
بدون عنوان
پانزدهم خرداد 92
خداجونمممم شکررررررت!!!!!!!!!!!!! هر چقد خدارو شکر کنم بازم کمهههه. سلام عزیز دل مامان.الان فرصت شده برات بنویسممم شیرمو خوردیو لالا کردی.ماشالا اینقد شیطون هستی ک اصلا ب هیچ کارم نمیرسممم.قربونت اون شکل ماهت بشممممم.هر چقد بت نگاه میکنم بازم سیر نمیشمممم نمیدونم همه همینطورن یامن اینطوریمم...این روزا راحت تر میگذره شبها میدونم چطوری هستی و بهتره فقط مشکلی ک دارمو خیلی هم اذیتم میکنم همین زخم جوجوهاته ک هنوزکامل خوب نشده دوروزی هم میشه دردش بیشتر شدههههه واسه همین میدوشم بت میدم.ولی مهم نیس میگذرههه تو مهمی ک شیر خودمو بخوری.قربونت بشممممممم .من برم ک بیدار شدیییی
نویسنده :
مامان آنیتا
9:38
بیست و پنجم خرداد 92
خدایا شکررررررت سلام عزیز دلم.قربون اون چشای خوشگلت بشم.وای ک چقد شیرینی.الان دخترم تو گهوارت لالا کردی منم اومدم اینترنت دارم دنبال مطالب تربیتی میگردم.میخوام برم برات کتاب بخرممم.دیروز ب عبارتی 24 خرداد ک شما 33 روزه بودی اولین اغونو گفتی و خندیدی.نه از اون خنده های بی ارادی .وقتی بات حرف میزنم تو چسام زل مینیو میخندی قربونت بشمممممم.این روزا خیلی با لبو دهنت ادا در میاری .چن روز پیش بردمت بهداشت و بهداشتیت کردم 30 روزه بودی.در عرض 30 روز حدود 1کیلو 400 گرم وزن گرفتی شدی 3900 با قد 52 سانتو دور سر هم 35 سانت شده. همه چیت خوب بود . اولین مهمونی هم ک بردمت تولد مریم دختر خاله ملیحه بابایی ببود پیراهن لیمویی تنت کردم النگوو گردنبندتم انداخ...
نویسنده :
مامان آنیتا
9:38
30م اردیبهشت 92
خدایا شکرررررررررررررت آخیش!!!!!!!!!!دوران بارداریم هم ب خوبی و خوشی سپری شد و روی دختر گلمو دیدم.هفته ی پیش دوشنبه 23م اردیبهشت ساعت 10 و ربع بیمارستان موسی بن جعفر دخترگلم آنیتا جونم چشای خوشگلشو ب این دنیا گشودددد.نمیشه حس مادرشدنو توصیف کردددد.از خدا میخوام تمام خانموا این حس زیبا رو تجربه کنن. هفته ی پیش شب دوشنبه مامانم اینجا بود منم کارامو کرده بودم ساعت 1 رفتم بخوابممم وای ک تا 45 دقیقه یک سره دسشویی میگرفتو گرفتار شده بودمممم
نویسنده :
مامان آنیتا
9:37
بیست و دوم اردیبهشت 92
خدااااجون شکررررررررررررررت سلام عزیزدل من .خوبی مامانی؟ امشب اخرین شبیه ک منو خودت با هم تنهایی میخوابیم.چ دوران زیباو قشنگی با هم داشتیمممم.شکر میکنم خدارووووو تمام لحظاتشو دوست داشتم با اینکه استرس زیادی هم داشتممم.نمیتونی احساس منو تا زمانیکه خودت ب این مرحله نرسیدی بفهمیییی.صبح قبل از اینکه چشامو باز کنم دستم رو شکمم بود تا از سلامتت مظمئن شم و تا تکون نمیخوردی خیالم راحت نمیشد.طی روز تمام احساسو عاطفمو معطوف تو میکردمممم تمام عشق مادریو نثارت میکردمممم با اینکه در ظاهر ساکت بودممم و صدایی نداشتم ولی در باطن غوغایی داشتمو ی ثانیه هم نمیتونستم ازت غافل شممم.اگه تکونت کم میشد سریع ی چیز شیرین میخوردمو ب زورم شدهههه ب حرکت درمیاوردمت ...
نویسنده :
مامان آنیتا
9:36