آنیتا جوونمآنیتا جوونم، تا این لحظه: 11 سال و 7 روز سن داره

آنیتا دختر گل مامان و بابایی

پانزدهم خرداد 92

خداجونمممم شکررررررت!!!!!!!!!!!!! هر چقد خدارو شکر کنم بازم کمهههه. سلام عزیز دل مامان.الان فرصت شده برات بنویسممم  شیرمو خوردیو لالا کردی.ماشالا اینقد شیطون هستی ک اصلا ب هیچ کارم نمیرسممم.قربونت اون شکل ماهت بشممممم.هر چقد بت نگاه میکنم بازم سیر نمیشمممم نمیدونم همه همینطورن یامن اینطوریمم...این روزا راحت تر میگذره شبها  میدونم چطوری هستی  و بهتره فقط مشکلی ک دارمو خیلی هم اذیتم میکنم همین زخم جوجوهاته ک هنوزکامل خوب نشده دوروزی هم میشه دردش بیشتر شدههههه واسه همین میدوشم بت میدم.ولی مهم نیس میگذرههه تو مهمی ک شیر خودمو بخوری.قربونت بشممممممم .من برم ک بیدار شدیییی
30 دی 1392

بیست و پنجم خرداد 92

خدایا شکررررررت سلام عزیز دلم.قربون اون چشای خوشگلت بشم.وای ک چقد شیرینی.الان دخترم تو گهوارت لالا کردی منم اومدم اینترنت دارم دنبال مطالب تربیتی میگردم.میخوام برم برات کتاب بخرممم.دیروز ب عبارتی 24 خرداد ک شما 33 روزه بودی اولین اغونو  گفتی و خندیدی.نه از اون خنده های بی ارادی .وقتی بات حرف میزنم تو چسام زل مینیو میخندی قربونت بشمممممم.این روزا خیلی با لبو دهنت ادا در میاری .چن روز پیش بردمت بهداشت و بهداشتیت کردم 30 روزه بودی.در عرض 30 روز حدود 1کیلو 400 گرم وزن گرفتی شدی 3900 با قد 52 سانتو دور سر هم 35 سانت شده. همه چیت خوب بود . اولین مهمونی هم ک بردمت تولد مریم دختر خاله ملیحه بابایی ببود پیراهن لیمویی تنت کردم النگوو گردنبندتم انداخ...
30 دی 1392

30م اردیبهشت 92

خدایا شکرررررررررررررت آخیش!!!!!!!!!!دوران بارداریم هم ب خوبی و خوشی سپری شد و روی دختر گلمو دیدم.هفته ی پیش دوشنبه 23م اردیبهشت ساعت 10 و ربع  بیمارستان موسی بن جعفر دخترگلم آنیتا جونم چشای خوشگلشو ب این دنیا گشودددد.نمیشه حس مادرشدنو توصیف کردددد.از خدا میخوام تمام خانموا این حس زیبا رو تجربه کنن. هفته ی پیش شب دوشنبه مامانم اینجا بود منم کارامو  کرده بودم ساعت 1 رفتم بخوابممم وای ک تا 45 دقیقه یک سره دسشویی میگرفتو گرفتار شده بودمممم
30 دی 1392

بیست و دوم اردیبهشت 92

خدااااجون شکررررررررررررررت سلام عزیزدل من .خوبی مامانی؟ امشب اخرین شبیه ک منو خودت با هم تنهایی میخوابیم.چ دوران زیباو قشنگی با هم داشتیمممم.شکر میکنم خدارووووو تمام لحظاتشو دوست داشتم با اینکه استرس زیادی هم داشتممم.نمیتونی احساس منو تا زمانیکه خودت ب این مرحله نرسیدی بفهمیییی.صبح قبل از اینکه چشامو باز کنم دستم رو شکمم بود تا از سلامتت مظمئن شم و تا تکون نمیخوردی خیالم راحت نمیشد.طی روز تمام احساسو عاطفمو معطوف تو میکردمممم تمام عشق مادریو نثارت میکردمممم با اینکه در ظاهر ساکت بودممم و صدایی نداشتم ولی در باطن غوغایی داشتمو ی ثانیه هم نمیتونستم ازت غافل شممم.اگه تکونت کم میشد سریع ی چیز شیرین میخوردمو ب زورم شدهههه ب حرکت درمیاوردمت ...
30 دی 1392